یک معجزه

روز های تلخ

1392/11/26 22:30
نویسنده : مامانی
285 بازدید
اشتراک گذاری

روزهای اول بعد از زایمان شیرم خیلی کم شده بود. اونقدر که برای دادن 4 یا 5  سیسی  شیر مجبور بودم از مادرای دیگه گدایی کنم.

هر روز صبح ساعت 9 دکتر قرایی که امیدوارم هر کجا هستن سالم و عاقبت بخیر باشن بچه ها رو با دقت معاینه میکردند ومن تنها مادری بودم که کنار دستگاه نوزادم نشسته و بی صبرانه منتظر تشخیص دکتر بودم .وقتی یک سی سی به شیرش اضافه میشد انگار اون روز دنیا مال من بود اما وقتی اجازه نداشتم بهش شیر بدم....

هر روز به این امید چشمامو باز میکردم که چند گرمی به وزنش اضافه شده باشه.بعد از گذشت 2 هفته که تازه وزنش رسیده بود به 1100 گرم دکترش بعد از معاینه دستور به قطع شیر داد .تشخیص او غفونت خون بود ومن دیگه نمی دونستم باید چکار کنم اما بازم خدا رو شکر میکردم که زود تشخیص داده شد.

دوباره شیرش رو قطع کردن وبه بدن لطیف و نازکش سرم وصل کردنو از اون بدتر از نخاعش هم نمونه گیری کردند چرا که اگه عفونت به اونجا برسه باعث فلج وحتی مرگ اون میشد.نمیتونستم این صحنه ها رو ببینم .خدا رو شکر تست منفی بود اما برای عفونتش 2 هفته درمان شروع شد. همه پرستارای بخش بچمو میشناختند بس که رگ گرفتن از بدنش براشون سخت بود .دایما رگهای ظریفش پاره میشد .

در تمام این لحظات سخت خودم رو با ذکر دعا و مناجات اروم میکردم.قطره قطره شیرش رو با صلوات بهش میدادم.

جو غریبی بود.تمام مادرایی که اونجا بودن یک درد مشترک داشتند.سعی میکردیم همدیگرو اروم کنیم اما انگار خودمونو گول میزدیم این وضعیت تموم شدنی نبود.

ساعتها به اندازه ی سال ها طولانی بود و روزها به سختی میگذشت.اونقدر از بدنش خون گرفته بودن و بهش سرم وصل میکردند که دیگه هیجا از بدنش باقی نمونده بود.مجبور شدند از سر بچم رگ بگیرند.اتفاقا همون شب شوهرم که هنوز چیزی از رفتنش نگذشته بود به بیمارستان اومد. سر بچمو تراشیده بودن اصلا دوست نداشتم تو این وضعیت اونو ببینه .

اشکهای پنهونیش رو میدیدم اما باز به من دلداری میداد.انگار اوضاع هر روز بدتر و بدتر میشد تا اینکه یک روز با خودم عهد بستم که دیگه همه چیز رو به خودش بسپرم به او که نوزادم رو تا اون روز  با این وضعیت نگه داشته بود با تمام وجودم به خدا توکل کردم .

انگار بار سنگینی از رو دوشم برداشته شد از اون روز به بعد وضعیت کمی بهتر  شد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ایمان جون
27 بهمن 92 11:46
شروع به کار وبلاگت مبارک من الآن که دارم میخونم همینجوری گریه میکنم , واقعا چقدر سخته , باورم نمیشه مرتضی عزیزم این همه سختی کشیده و همینطور خودت , خیــــــــــــــــــــــــــــــــــلی سخته چقدر وحشتناکه که بخوان از سر یه بچه ی کوچولو که هیچ کاری نمیتونه بکنه , بخوان خون بگیرن , دلم بیشتر به خاطر این برای بچه های کوچولو میسوزه که طفلکیا حتی یه جیغ درست حسابی هم نمیتونن بکشن خداروشکر که زحماتت بی نتیجه نموند و مرتضی جونم دیگه کم کم داره برای خودش آقایی میشه , فداشششششششششششششش بشه عمه ش زودتر به روز کن تا از بقیه جریان هم با خبر بشیم , من منتظرم
خاله عاطفه جوووووووون
27 بهمن 92 22:40
الهی قربونش برم چقدر اذیت شده.ولی خدارو شکر که الان پسته خندون خونواده است و دایم در حال خندیدنه.خاله فداش بشه...
مامانی
پاسخ
مرسی ابجی جون .مواظب امیرعلی جونم باش
مامان بردیا
29 بهمن 92 18:22
وای خواهر جون خیلی روزهای بدی گذروندی.تصورش آدمو داغون میکنه.من یه شب با بردیا بیمارستان بودم به اندازه یک عمر عذاب کشیدم. وای به حال تو که نوزادت رو توی اون حال دیدی.خواهر جووونی واقعا ایمانت قویه و صبرت زیاده.امیدوارم هرگز رنج عزیزانت رو نبینی
مامانی
پاسخ
ممنون عزیزم ولی واقعا به این باور رسیدم که خدا بنده هاشو به اندازه ی ظرفیت و تحملشون ازمایش میکنه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یک معجزه می باشد