یک معجزه

لحظه ائ بین مرگ وزندگی

هنوز بعد از گذشت یک سال ونیم وقتی اون لحظه هارو تجسم می کنم بی اختیار اشک می ریزم دخترم پریسا نه سال و پسرم مصطفی هنوز سه سالش تموم نشده بود که درعین ناباوری فهمیدم حامله ام من وشوهرم قصد داشتیم فرزند سومی داشته باشیم اما نه به این زودی . تقریباً تاماه پنجم مشکل خاصی نداشتم اما با ورود به ماه ششم حاملگی ورم دست وپاهم شروع شد دیگه مثل گذشته نمی تونستم به کارهای روز مره زندگیم برسم اما چون کسی رو اطرافم نداشتم باید هرطور که بود خودم را به کارام می رسوندم. ماه رمضان شروع شد ومن هرروز سنگین ترمی شدم بااینکه ورم زیادی داشتم اما به تشخیص دکترم مشکلی نبودتا اینکه در هفته سی بارداری درحالیکه سردرد وحالت  تهوع شدید داشتم وهر لحظه ورم  ب...
11 فروردين 1393

پایانی خوب

وقتی فکر میکنم چطوری این دوران رو پشت سر گذاشتم خدا رو شکر میکنم .فکر نمی کردم هیچ وقت ااون روزای سخت بخواد تموم بشه .در تمام این مدت دلداریها ونصیحتهای هیچ کس حتی خونوادم من رو اروم نمیکرد چون توی اون وضعیت فقط کسانی ادم رو درک میکنن که وضعیتی مشابه داشته باشند. توی اون روزای سخت ونا امیدی یه مادر به همراه سه قلو هاش که یکی از دیگری تپل تر بود به بخش nicu اومد من هم که کنجکاو بودم بدونم برای چی به این بخش اومده باهاش صحبت کردم و فهمیدم اونم مثل من ومثل خیلی از مادرای دیگه زمانی بچه هاش توی این بخش بستری بودند. با دیدن بچه های سرحال وسالم  اون مادر منم نور امیدی تو دلم روشن شد واز اون روز به لعد با روحیه ی بهتری از نوزادم مراقبت می...
5 اسفند 1392

روزی که به خونه برگشتم

بعد از گذشت 31 روزبه تشخیص دکتر بخش نوزادم رو به اتاق cmc کاام سی .یااغوش مادرانه منتقل کردند تا مهارتهای لازم رو برای نگهداری وشیردهی یاد بگیرم.وقتی بعداز 4 روز وزنش به یک کیلو ونیم رسید با اصرار خودم مرخصمون کردند . من که بیصبرانه منتظر همچین روزی بودم حالا میترسیدم باهاش به خونه برم  میترسیدم که از پس نگهداریش بر نیام میترسیدم دوباره عفونت بگیره ودوباره.... با این حال خوشحال بودم که بعد از چهل روز سختی و مشقت پیش شوهرم و بچه هام برمیگردم.تمام این مدت در نبود من زحمت بچه هام وبیقراری هاشون مثل همیشه به دوش مادرم بود.در مقابل تمام بی تابیهام وگریه های بی امانم  صبورانه حمایتم میکرد. فقط 5 روز خونه ی مامانم موندم چرا که...
2 اسفند 1392

روز های تلخ

روزهای اول بعد از زایمان شیرم خیلی کم شده بود. اونقدر که برای دادن 4 یا 5  سیسی  شیر مجبور بودم از مادرای دیگه گدایی کنم. هر روز صبح ساعت 9 دکتر قرایی که امیدوارم هر کجا هستن سالم و عاقبت بخیر باشن بچه ها رو با دقت معاینه میکردند ومن تنها مادری بودم که کنار دستگاه نوزادم نشسته و بی صبرانه منتظر تشخیص دکتر بودم .وقتی یک سی سی به شیرش اضافه میشد انگار اون روز دنیا مال من بود اما وقتی اجازه نداشتم بهش شیر بدم.... هر روز به این امید چشمامو باز میکردم که چند گرمی به وزنش اضافه شده باشه.بعد از گذشت 2 هفته که تازه وزنش رسیده بود به 1100 گرم دکترش بعد از معاینه دستور به قطع شیر داد .تشخیص او غفونت خون بود ومن دیگه نمی دونستم باید چکار ...
26 بهمن 1392

زندگی در nicu

مدتی ازعمل نگذشته بودکه صدای ضعیفی به گوشم رسید.جثه ی نحیف و لاغرش رو دیدم گریه میکرد ودست وپا میزد میخواستم بغلش کنم نازش کنم ببوسمش بهش شیر بدم تا اروم بشه اما بلافاصله بعداز دنیا اومدنش اونو با انکوباتور بهبخش نوزادان نارس منتقل کردند. تقریبا 10روز قبل از بستری در بیمارستان باسونویی که گرفتم گفتن جنینت خیلی ریزه با وزن   1080    گرم ومن امیدوار بودم تو این مدت کمی به وزنش اضافه بشه اما نشد. حالم اصلا خوب نبود.روز دوم با کمک مادرم به nicu  رفتم.من که تابحال همچین جایی رو ندیده بودم بالباسی مخصوص وپاهایی لرزان وقلبی که داشت از سینم بیرون میزد به دنبال نوزادم میگشتم .اخه نمیدونستم چه شکلیه. تخت  شما...
21 بهمن 1392

سلام

به وبلاگ معجزه خوش اومدین. تو وبلاگ بچه ها معمولا از لحظه های شیرین وخاطرات قشنگشون میگن .عکسهای ناز تپل بچه هاشون رو میذارن اما من در این وبلاگ قصد دارم از خاطراتم در بخش nicuیا همون بخش مراقبتهای  نوزادان براتون بنویسم. از ناگفته های مادری که تمام لحظه های قشنگ و رویاییش رو دور از نوزادش سپری کرده .میدونم من اولین واخرین مادری نیستم که این وضعیت رو تجربه  کرده اما دوست دارم خاطرات وتجربه هام رو با اون دسته از مادرایی که به این درد دچار شدن در میون بذارم. شاید تمام رنجهایی که تواین مدت متحمل شدم به خاطر نبود اگاهی واحساس تنهایی بود.
20 بهمن 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یک معجزه می باشد