یک معجزه

لحظه ائ بین مرگ وزندگی

1393/1/11 17:41
نویسنده : مامانی
214 بازدید
اشتراک گذاری

هنوز بعد از گذشت یک سال ونیم وقتی اون لحظه هارو تجسم می کنم بی اختیار اشک می ریزم دخترم پریسا نه سال و پسرم مصطفی هنوز سه سالش تموم نشده بود که درعین ناباوری فهمیدم حامله ام من وشوهرم قصد داشتیم فرزند سومی داشته باشیم اما نه به این زودی .

تقریباً تاماه پنجم مشکل خاصی نداشتم اما با ورود به ماه ششم حاملگی ورم دست وپاهم شروع شد دیگه مثل گذشته نمی تونستم به کارهای روز مره زندگیم برسم اما چون کسی رو اطرافم نداشتم باید هرطور که بود خودم را به کارام می رسوندم.

ماه رمضان شروع شد ومن هرروز سنگین ترمی شدم بااینکه ورم زیادی داشتم اما به تشخیص دکترم مشکلی نبودتا اینکه در هفته سی بارداری درحالیکه سردرد وحالت  تهوع شدید داشتم وهر لحظه ورم  به خصوص قسمت صورت وپاهام بیشتر می شد به اتفاق همسرم به مطب دکترم رفتیم.بادیدن ظاهر وحشتناک واوضاع وخیم من  تشخیص مسمومیت حاملگی داد ودربیمارستان شهرستان بستری شدم دکترم هیچ امیدی به زنده ماندن بچه نداشت وباخطری که هرلحظه جان من وجنینم رو تهدید می کرد قطع حاملگی را صلاح میدونست اما من اصرارداشتم که به مشهد برم چرا که هم مادرم در انجا بود وهم امکانات بیشتری برای زنده نگهداشتن جنینم فراهم بود با هزار نذر ودعا وتلاشهای پیگیرانه شوهرم دستگاه خالی دربیمارستان امام رضاپیدا شد ومن سریعاً با آمبولانس به آنجا منتقل شدم .

نمیدانستم چه چیزی دررانتظارم هست از یکطرف خوشحال بودم که این حاملگی زودتر به پایان می رسه چرا که دوران خیلی سختی داشتم واز طرف دیگر جنینم هنوز رشد کافی نداشت .

خودمو به دست تقدیر سپردم  ناگفته نماند که مسمومیت حاملگی هم جان مادر و هم جان جنین رو تهدید میکنه . آنزیمهای کبدی رو مختل وحتی ممکنه مادر به کما رفته و جنین هم بمیره .

قرار شد شب رو به صبح برسونم اگر وضعیتم تحت کنترل بود وبهتر شدم که دربیمارستان مدتی بستری باشم وگرنه ....

صبح شد بعد از سونوگرافی ومعاینه دوباره دکتر حکم به ختم حاملگی داد.

نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت  به خاطر فشار خون بالا ووزن خیلی کم جنینم تشخیص دادند که باید به صورت بی حسی از کمر انجام بشه . خیلی میترسیدم اما حاضر بودم به خاطر سلامت جنینم این کار انجام بشه .

چیزی از عمل نگذشته بود  که ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله عاطفه جوووووووون
20 بهمن 92 21:37
سلام آبجی جون.خوشحالم که بالاخره وبلاگت راه افتاد.خیلی هم خوشحالم که من اولین کسی هستم که بهت سر می زنم.نوع نوشتن خاطراتت جالب و قابل تصوره. ب ازم بهت سر میزنم...
مامانی
پاسخ
از اینکه منو در تهیه ی این وبلاگ کمک کردی خیلی ممنونم خواهر گلم
مامان بردیا
26 بهمن 92 18:27
سلام.خیلی زیبا نوشتی .تبریک میگم....اما من باکلی ذوق و احساس اون وبو برات درست کرده بودم ممنون عزیزم من باتمام این لحظات زندگی کردم.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یک معجزه می باشد