روزی که به خونه برگشتم
بعد از گذشت 31 روزبه تشخیص دکتر بخش نوزادم رو به اتاق cmc کاام سی .یااغوش مادرانه منتقل کردند تا مهارتهای لازم رو برای نگهداری وشیردهی یاد بگیرم.وقتی بعداز 4 روز وزنش به یک کیلو ونیم رسید با اصرار خودم مرخصمون کردند .
من که بیصبرانه منتظر همچین روزی بودم حالا میترسیدم باهاش به خونه برم میترسیدم که از پس نگهداریش بر نیام میترسیدم دوباره عفونت بگیره ودوباره....
با این حال خوشحال بودم که بعد از چهل روز سختی و مشقت پیش شوهرم و بچه هام برمیگردم.تمام این مدت در نبود من زحمت بچه هام وبیقراری هاشون مثل همیشه به دوش مادرم بود.در مقابل تمام بی تابیهام وگریه های بی امانم صبورانه حمایتم میکرد.
فقط 5 روز خونه ی مامانم موندم چرا که دخترم باید به مدرسه میرفت .مجبور شدیم به شهرستان برگردیم .برام خیلی سخت بود تک و تنهابا این بچه که نیاز به مراقبت های خاص داشت واز همه بدتر حساسیتها وحسادتهای پسر سه ساله ام که بیشتر شده بود .
باید هر 2 ساعت به بچم شیر میدادم.اجازه نداشتم جایی برم و نه کسی به دیدن ما بیاد.حتی از اینکه دستاشو لمس کنم یا ببوسمش میترسیدم .هنوز شیرم کم بود ونمیتونستم سیرش کنم.هر 2 یا3 هفته یک بار برای چکابش به مشهد میرفتیم.
حتی مجبور شدم چند بار شیرهای فریز شده ی مادرا رو از بخش بگیرم .چاره ای نداشتم .باید حداقل تا 2 ماه شیر مادر به بچم میدادم.اما خدا رو شکر جاری من یک ماه بعد از من زایمان کرد .من این فرصت رو غنیمت شمردم و ازش خواستم مازاد شیرش رو برای بچه ی من نگهداره.او هم سخاوتمندانه هردفعه کمی شیر توی شیشه داخل فریزر برام کنار میذاشت.واقعا لطف بزرگی در حق من وبچم کرد ازش ممنونم.
برام خیلی سخت بود .تقریبا همه ی وقتم رو به نوزادم اختصاص داده بودم نمیتونستم حتی یک لحظه ازش چشم بر دارم .کارای خونه سر و کله زدن با بچه ها ومشغله ی کاری شوهرم به استرس و نگرانیهای من اضافه میکرد.کم کم شیر دهی با شیشه رو شروع کردم تا قبل از اون با قطره چکان بهش شیر میدادم.تا 4 ماه به هر بدبختی بود با شیر ی که از خودم نبود تغذیش کردم اما بعدش علی رقم میل باطنی شیر خشک رو براش شروع کردم.
بعد از گذشت تقریبا 2 یا 3 ماه که از روزهای سخت بیمارستان گذشته بود به توصیه ی دکتر به بیمارستان خاتم الانبیا برای بررسی شبکیه ی چشم نوزادم رفتیم.ازمن رضایتنامه گرفتند خیلی ترسیدم نمیدونستم میخوان باهاش چکار کنند. اجازه ندادند داخل اتاق بریم اولین بار با شوهرم به اونجا رفتیم.یکهو از توی اتاق جیغ بلند بچمو شنیدم شوهرم که اصلا طاقت شنیدن گریه هاشو نداشت از اتاق دور شد ومن در حالیکه در سکوت فریاد میزدم واشک میریختم اره ای جز انتظار نداشتم.برای 2 هفته ی بعد نوبت گذاشتند واین داستان تا شش ماه ادامه داشت.
دخترم به مدرسه میرفت به همین خاطر مجبور بودم بیشتر ویزیت ها رو تنها به بیمارستان برم و شوهرم با بچه هام تو شهرستان میموندند هر دفعه شاهد دردها وگریه های بی امان فرزندم بودم و امیدوار بودم که اخرین ویزیت باشه اما نبود .تمام بچه های نارس رو به اونجا می اوردند.