زندگی در nicu
مدتی ازعمل نگذشته بودکه صدای ضعیفی به گوشم رسید.جثه ی نحیف و لاغرش رو دیدم گریه میکرد ودست وپا میزد میخواستم بغلش کنم نازش کنم ببوسمش بهش شیر بدم تا اروم بشه اما بلافاصله بعداز دنیا اومدنش اونو با انکوباتور بهبخش نوزادان نارس منتقل کردند.
تقریبا 10روز قبل از بستری در بیمارستان باسونویی که گرفتم گفتن جنینت خیلی ریزه با وزن 1080 گرم
ومن امیدوار بودم تو این مدت کمی به وزنش اضافه بشه اما نشد.
حالم اصلا خوب نبود.روز دوم با کمک مادرم به nicu رفتم.من که تابحال همچین جایی رو ندیده بودم بالباسی مخصوص وپاهایی لرزان وقلبی که داشت از سینم بیرون میزد به دنبال نوزادم میگشتم .اخه نمیدونستم چه شکلیه.
تخت شماره 2 نوزاد من بود با بدنی فوق العاده ضعیف و یه عالمه سیم وسرم وماسک و اکسیزن و....
وحشت کردم .یعنی این موجود ریز بچه ی من بود.صورتش از مو پوشیده شده بود به دستای ظریف ورگهای نازکش سرم وصل کرده بودند چشماشو بسته بودندو از همه بدتر اجازه نداشتم حتی برای یک لحظه لمسش کنم.
تا 5 روز اجازه ی شیردهی نداشتم چون معدش توان هضم کردن رو نداشت وبالا میاورد.چون میدونستم اغوز چقدر برای سلامتی نوزاد مهمه مخصوصا تو این وضعیت هر روز با شیردوش ذره ذره جمع میکردم و داخل یخچال بخش میذاشتم .
بلاخره روز ششم اجازه دادن فقط یک سیسی اون هم با سرنگ بهش شیر بدم .نمیدونید چقدر برای یک مادر سخته بچشو تو این حالت ببینه اما هیچ کاری نتونه براش بکنه .
قرار شداگه یک سیسی شیر رو تحمل کرد هر 2ساعت تکرار بشه و هر روز یک سیسی اضافه بشه . به همینم راضی بودم اما هروقت که بالا میاورد یک تا دو روز شیرش باید قطع میشد .تا چند روز اول خوراکم فقط گریه و بی تابی بود دیگه یادم رفته بود که من غیر از این 2 بچه ی دیگه هم دارم .
توی اون بخش اتاقی بود به نام اتاق مامانا به خاطر وضعیت خاص بچه های نارس می بایست شبانه روز اونجا میبودیم هر چند پرستارهای اونجا واقعا به بچه ها می رسیدن اما دلم طاقت نمیاورد گاهی هم که برای دیدن بچه هام به خونه ی مامانم می رفتم دل تو دلم نبود که زودتر بر گردم به بخش.
اونقدر پوست این بچه ها حساسه که برای هر دفعه لمس کردنش یا حتی شیر دادن به او باید دستامو ضد عفونی میردم انقدر که بعد از چند روز دستام پینه بسته بود
در کنار تمام این مسایل دوری از همسرم برام خیلی سخت بود وجای خالیش رو با تمام وجودم احساس میکردم .با وجود ماه رمضان ودوری راه اما هر فرصتی که دست میدادبه بیمارستان میومد وبا اینکه خودش خیلی از این وضعیت نگران وناراحت بود اما به من روحیه وارامش میداد.